زندگینامه و وصیتنامه شهدای مدافع حرم

ماجرای آشنائى رهبر انقلاب با شهید چمران

ماجرای آشنائى رهبر انقلاب با شهید چمران




 سایت صادقان/حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در بخشی از سخنان خود در دیدار با اساتید بسیجی دانشگاه‌ها با با ذکر خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمران، این شهید را انسانی مؤمن، مجاهد، شجاع، بصیر، دانشمند، منصف، هنرمند، با صفا، اهل مناجات، دارای روحیه ای لطیف و بی اعتنا به نان، نام و مقام دنیا توصیف کردند که آن را در این قسمت می‌خوانید و می‌شنوید:
اولاً این شهید یک دانشمند بود؛ یک فرد برجسته و بسیار خوش‌استعداد بود. خود ایشان براى من تعریف میکرد که در آن دانشگاهى که در کشور ایالات متحده‌ى آمریکا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده - آنطور که به ذهنم هست ایشان یکى از دو نفرِ برترینِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب میشده - تعریف میکرد برخورد اساتید را با خودش و پیشرفتش در کارهاى علمى را. یک دانشمند تمام‌عیار بود. آن وقت سطح ایمان عاشقانه‌ى این دانشمند آنچنان بود که نام و نان و مقام و عنوان و آینده‌ى دنیائىِ به ظاهر عاقلانه را رها کرد و رفت در کنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعالیتهاى جهادى شد؛ آن هم در برهه‌اى که لبنان یکى از تلخترین و خطرناکترین دورانهاى حیات خودش را میگذرانید. ما اینجا در سال 57 مى‌شنیدیم خبرهاى لبنان را. خیابانهاى بیروت سنگربندى شده بود، تحریک صهیونیستها بود، یک عده هم از داخل لبنان کمک میکردند، یک وضعیت عجیب و گریه‌آورى در آنجا حاکم بود، و صحنه هم بسیار شلوغ و مخلوط بود.
همان وقت یک نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسید که این اولین رابطه و واسطه‌ى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در این نوار بود که توضیح داده بود صحنه‌ى لبنان را که لبنان چه خبر است. براى ما خیلى جالب بود؛ با بینش روشن، نگاه سیاسىِ کاملاً شفاف و فهم عرصه - که توى آن صحنه‌ى شلوغ چه خبر است، کى با کى طرف است، کى‌ها انگیزه دارند که این کشتار درونى در بیروت ادامه داشته باشد - اینها را در ظرف دو ساعت در یک نوارى ایشان پر کرده بود و فرستاده بود، که دست ما هم رسید. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد که نگاه سیاسى و فهم سیاسى و آن چراغ مه‌شکنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است. آنجا جنگید؛ بعد که انقلاب پیروز شد، خودش را رساند اینجا.
از اول انقلاب هم در عرصه‌هاى حساس حضور داشت. رفت کردستان و در جنگهایى که در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد؛ بعد که جنگ شروع شد، وزارت و بقیه‌ى مناصب دولتى و مقامات را کنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید. یعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنیا ارزش نداشت، جلوه‌هاى زندگى ارزش نداشت.
 
چمران یک عکاس درجه‌ى یک بود
اینجور هم نبود که یک آدم خشکى باشد که لذات زندگى را نفهمد؛ بعکس، بسیار لطیف بود، خوش‌ذوق بود، عکاس درجه‌ى یک بود - خودش به من میگفت من هزارها عکس گرفته‌ام، اما خودم توى این عکسها نیستم؛ چون همیشه من عکاس بوده‌ام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلک توحیدى و سلوک عملى هم پیش کسى آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.

محاصره پاوه چگونه شکسته شد؟
انسان باانصافى بود. لابد قضیه‌ى پاوه را شماها میدانید که در پاوه بر روى بلندى‌ها، بعد از چند روز جنگیدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اینها را از اطراف محاصره کرده بود و نزدیک بود به اینها برسند که امام اینجا از قضیه مطلع شدند، و یک پیام رادیوئى از امام پخش شد که همه بروند طرف پاوه؛ دوى بعدازظهر این پیام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توى این خیابانهاى تهران شاهد بودم که همین طور کامیون و وانت و اینها بودند که از مردم عادى و نظامى و غیر نظامى از تهران و همین طور از همه‌ى شهرستانهاى دیگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضیه‌ى پاوه که مرحوم شهید چمران آمده بود تهران، توى جلسه‌اى که ما بودیم به نخست‌وزیرِ وقت گزارش میداد که بین اینها هم از قدیم یک رابطه‌ى عاطفى‌اى وجود داشت. مرحوم چمران توى آن جلسه اینجورى گفت: وقتى ساعت دو پیام امام پخش شد، به مجرد پخش پیام امام و قبل از آنى که هنوز هیچ خبرى از حرکت مردم به آنجا برسد، ما احساس کردیم که کأنه محاصره باز شد. میگفت: حضور امام و تصمیم امام و پیام امام آنقدر مؤثر بود که به صورت برق‌آسا و به مجرد اینکه پیام امام رسید، کأنه براى ما همه‌ى آن فشارها به پایان رسید؛ ضد انقلاب روحیه‌ى خودش را از دست داد و ما نشاط پیدا کردیم و حمله کردیم و حلقه‌ى محاصره را شکستیم و توانستیم بیاییم بیرون. آنجا نخست‌وزیر وقت خشمگین شد و به مرحوم چمران توپید که ما این همه کار کردیم، این همه تلاش کردیم، تو چرا همه‌ى این را به امام مستند میکنى؟! یعنى هیچ ملاحظه نمیکرد؛ منصف بود. بااینکه میدانست که این حرف گله‌مندى ایجاد خواهد کرد، اما گفت.

 
خاطره‌ی اعزام به اهواز
حضور براى او یک امر دائمى بود. ما از اینجا با هم رفتیم اهواز؛ اولِ رفتن ما به جبهه، به اتفاق رفتیم. توى تاریکى شب وارد اهواز شدیم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود یازده دوازده کیلومترى شهر اهواز مستقر بود. ایشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت که با خودش از تهران جمع کرده بود و آورده بود؛ اما من تنها بودم؛ همه با یک هواپیماى سى - 130 رفته بودیم آنجا. به مجردى که رسیدیم و یک گزارش نظامى کوتاهى به ما دادند، ایشان گفت که همه آماده بشوید، لباس بپوشید تا برویم جبهه. ساعت شاید حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، براى کسانى که همراه ایشان بودند و لباس نظامى نداشتند، لباس سربازى آوردند و همان جا کوت کردند؛ همه پوشیدند و رفتند. البته من به ایشان گفتم که من هم میشود بیایم؟ چون فکر نمیکردم بتوانم توى عرصه‌ى نبرد نظامى شرکت کنم. ایشان تشویق کرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید. که من هم همان جا لباسم را کندم و یک لباس نظامى پوشیدم و - البته کلاشینکف داشتم که برداشتم - و با اینها رفتیم.
یعنى از همان ساعت اول شروع کرد؛ هیچ نمیگذاشت وقت فوت بشود. ببینید، حضور این است. یکى از خصوصیات خصلت بسیجى و جریان بسیجى، حضور است؛ غایب نبودن در آنجایى که باید در آنجا حاضر باشیم. این یکى از اوّلى‌ترین خصوصیات بسیجى است.
 
در عین لطافت، شجاع و بی‌رودربایستی بود
در روز فتح سوسنگرد - چون میدانید سوسنگرد اشغال شده بود؛ بار اول فتح شد، دوباره اشغال شد؛ باز دفعه‌ى دوم حرکت شد و فتح شد - تلاش زیادى شد براى اینکه نیروهاى ما - نیروهاى ارتش، که آن وقت در اختیار بعضى دیگر بودند - بیایند و این حمله را سازماندهى کنند و قبول کنند که وارد این حمله بشوند. شبى که قرار بود فرداى آن، این حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگیرد، ساعت حدود یک بعد از نصف شب بود که خبر آوردند یکى از یگانهائى که قرار بوده توى این حمله سهیم باشد را خارج کرده‌اند. خب، این معنایش این بود که حمله یا انجام نگیرد یا بکلى ناموفق بشود. بنده یک یادداشتى نوشتم به فرمانده‌ى لشکرى که در اهواز بود و مرحوم چمران هم زیرش نوشت - که اخیراً همان فرمانده‌ى محترم آمده بودند و عین آن نوشته‌ى ما را قاب کرده بودند و دادند به من؛ یادگار قریب سى ساله؛ الان آن کاغذ در اختیار ماست - و تا ساعت یک و خرده‌اى بعد از نصف شب ما با هم بودیم و تلاش میشد که این حمله، فردا حتماً انجام بگیرد. بعد من رفتم خوابیدم و از هم جدا شدیم.
صبح زود ما پا شدیم. نیروهاى نظامى - نیروهاى ارتش - که حرکت کردند، ما هم با چند نفرى که همراه من بودند، دنبال اینها حرکت کردیم. وقتى به منطقه رسیدیم، من پرسیدم چمران کجاست؟ گفتند: چمران صبح زود آمده و جلو است. یعنى قبل از آنى که نیروهاى نظامىِ منظم و مدون - که برنامه ریخته شده بود که اینها در کجا قرار بگیرند و آرایش نظامى‌شان چگونه باشد - حرکت بکنند و راه بیفتند، چمران جلوتر حرکت کرده بود و با مجموعه‌ى خودش چندین کیلومتر جلو رفته بودند. بعد هم الحمدللَّه این کار بزرگ انجام گرفت، و چمران هم مجروح شد. خدا این شهید عزیز را رحمت کند. اینجورى بود چمران. دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام کى تمام بشود، برایش اهمیتى نداشت. باانصاف بود، بى‌رودربایستى بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازک‌مزاجى شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یک سرباز سختکوش بود.
 
تعلیم شلیک آر.پی.جی توسط دانشمند فیزیک پلاسما!
من خودم میدیدم شلیک آر.پى.جى را که نیروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعلیم میداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود و به همان لهجه‌ى عربى آر.بى.جى هم میگفت؛ ماها میگفتیم آر.پى.جى، او میگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ یک مقدار هم از یک راه‌هائى گیر آورده بود؛ تعلیم میداد که اینجورى آر.پى.جى را بایستى شلیک کنید. یعنى در میدان عملیات و در میدان عمل یک مرد عملى به طور کامل. حالا ببینید دانشمند فیزیک پلاسماىِ در درجه‌ى عالى، در کنار شخصیت یک گروهبانِ تعلیم دهنده‌ى عملیات نظامى، آن هم با آن احساسات رقیق، آن هم با آن ایمان قوى و با آن سرسختى، چه ترکیبى میشود. دانشمند بسیجى این است؛ استاد بسیجى یک چنین نمونه‌اى است. این نمونه‌ى کاملش است که ما از نزدیک مشاهده کردیم. در وجود یک چنین آدمى، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خنده‌آور است. این تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغین - که به عنوان نظریه مطرح میشود و عده‌اى براى اینکه امتداد عملى آن برایشان مهم است دنبال میکنند - اینها دیگر در وجود یک همچنین آدمى بى‌معنا است. هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اینکه گفتند:
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم‌
نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنوىِ ایمانى، با عشق هیچ منافاتى ندارد؛ بلکه خود پشتیبان آن عشق مقدس و پاکیزه است.
خب، حالا توقعى که ما داریم و این توقع، توقع زیادى هم نیست، یعنى آن زمینه‌اى که انسان مشاهده میکند - این روحیه هاى پرنشاط شما، این دلهاى پاک و صاف، این ذهنهاى روشن، این جوّال بودن فکرهاى شما که انسان در عرصه‌هاى مختلف از نزدیک شاهد است - این امید را و این توقع را به انسان میبخشد، این است که فرآورده‌ى دانشگاه جمهورى اسلامى - نه به نحو استثنا بلکه به نحو قاعده - چمران‌ها باشند؛ نه اینکه چمران‌ها یک استثنا باشند. این امید، امید بى‌جائى نیست
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

حماسه پاوه، به روایت شهید چمران

حماسه پاوه، به روایت شهید چمران




خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران؛ چه دردناک؛ چه مصیبت زده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گویی صحرای محشر است، کردهای مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به این خانه پناه می آوردند؛ اما جز یأس و ناامیدی، ثمره ای نمی گرفتند. در همین وقت، دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون، لباس سفید او را گلگون کرده بود، از در بیرون می بردند؛ آن قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی رنگ شده بود. پاسداران جوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پیش، این پرستار، مجروح شده بود و از پهلویش خون می رفت؛ نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خون را بگیرد. پاسداران، گریه می کردند؛ ولی نمی توانستند کاری انجام دهند؛ بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش از این، باعث تضعیف روحیه ها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهداری منتقل کردند که خالی بود و در بالای تپه، در مدخل غربی شهر قرار داشت و این فرشته بی گناه، ساعاتی بعد، در میان شیوه و ضجه زن ها و بچه ها، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از 60 پاسدار غیر محلی، فقط 16 نفر باقی مانده بودند و آن هم 6 یا 7 نفر مجروح که قادر به جنگ نبودند و بقیه نیز خسته و کوفته و دل شکسته و گرسنه که به مدت یک هفته، تحت محاصره در سخت ترین شرایط، با مرگ دست و پنجه نرم می کردند و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند و هیچ امیدی به زندگی نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پایان رسیده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود؛ بیمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسیده بودند.

در مقابل آنها، نیرویی بین 2000 تا 8000 نفر از همه گروه های چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین، همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند.


*******

از تیمسار فلاحی خواسته بودم که هر ساعت، یک هلی کوپتر بفرستند تا کشته ها و مجروح ها را تخلیه کنیم و همچنین غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی نیز وارد نماییم.
هلی کوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلی معین شده، بر زمین نشست. همه چیز آماده شد و آخرین پیام ها را به خلبان دادم و نوشته کوچکی نیز برای تیمسار فلاحی نوشتم و به دست خلبان دادم و هلی کوپتر صعود کرد؛ اما از روی اضطراب، زیر رگبار گلوله ها که خلبان می خواست هر چه زودتر اوج بگیرد، کنترل خود را از دست داد و پروانه هلی کوپتر به تپه جنوبی تصادم کرد و شکست و هلی کوپتر که چند متری بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه دیگری به زمین خورد و مثل فنر از نقطه ای بلند می شد و در نقطه ای چند متر آن طرف تر، به زمین اصابت می کرد و از آن جا که نیمی از پروانه اش شکسته بود، نیم دیگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پایین تر از حد معمول، پایین می آمد و در هر چرخش خود، هنگامی که به زمین نزدیک می شد، کسی را ضربه می زد و بی جان بر زمین می انداخت.
هلی کوپتر هر لحظه پایین می آمد؛ کسی را بر زمین می انداخت و خود خیزان خیزان به کنار عمارت بهداری رسید و درست در کنار انبار مهمات و مواد انفجاری که تازه تخلیه کرده بودیم، در زاویه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلی کوپتر، همچنان می گشت و پره های شکسته شده پروانه، همچنان با دیوار عمارت و تپه جنوبی اصابت می کرد و ضربات سنگینی به هلی کوپتر وارد می نمود. کابین هلی کوپتر، متلاشی شده بود و جسد نیمه جان دو خلبان آن، به بیرون آویزان شده بود؛ در حالی که پای آنها همچنان در داخل کمربند صندلی گیر کرده بود و با گردش موتور و لرزش هلی کوپتر، اجساد آنها نیز تلوتلو می خورد. مجروحین داخل هلی کوپتر نیز همه به شهادت رسیدند و اجساد آنها به هر طرف پراکنده شده بود. از همه غم انگیزتر، جسد همان دختر پرستاری بود که گلوله، پهلویش را شکافته بود؛ پایش در داخل هلی کوپتر و بدنش با روپوش سفید، خونین، از هلی کوپتر آویزان شده و گیسوان بلندش با دست های آویزانش، بر روی خاک کشیده می شد.
همه دیوانه شده بودند. عده ای دیوانه وار، شیون می کردند و سر خود را به دیوار می کوبیدند. عده ای چشمان خود را گرفته بودند و ضجه می زدند؛ عده ای دیوانه وار، به دور خود می گشتند و کنترل خود را از دست داده بودند و گلوله دشمن نیز همچنان بر ما می بارید؛ ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت و راستی که مرگ در آن لحظات، چقدر شیرین و گوارا و نجات دهنده بود. من نیز برای لحظه ای، آن قدر منقلب شدم که دنیا در نظرم تیره و تار شد و آن قدر شدت درد، عمیق و کشنده بود که سرتاپای وجودم به لرزش افتاد... ولی یک باره در مقابل مسئولیت بزرگی که بر عهده داشتم، از کنترل پاسداران و هدایت دوستان و جلوگیری از خطرات احتمالی آینده، به خود آمدم و تصمیم گرفتم که دریچه احساسات خود را ببندم؛ سنگ شوم و دیگر چیزی حس نکنم و در مقابل، به خدا توکل کنم و با آغوش باز، به استقبال سرنوشت بروم.
فوراً وارد عمل شدم؛ خود، صندوق های بزرگ مهمات را می گرفتم و جوان دیگری را می گفتم که سر دیگر صندوق را بگیرد و آن را کشان کشان از محل هلی کوپتر دور می کردیم. عده ای را فرستادم که پتو بیاورند و روی اجساد متلاشی شده بیندازند. چند نفری را که شیون می کردند و سر خود را به دیوار می زدند، چند ضربه سیلی زدم و هر یک را به کاری گماشتم.


*******

یکی از مصیبت های بزرگ، سقوط بیمارستان پاوه بود که 25 نفر پاسدار آن را وحشیانه کشتند؛ در حالی که اکثر آنها مجروح بودند و نمی توانستند از بستر بیماری خارج شوند. همه آنها را به خارج بیمارستان، پشت دیوار بیمارستان بردند و به گلوله بستند و بعد بعضی را سربریدند و بعضی اعمال شنیع دیگری انجام دادند که روی چنگیز را در تاریخ سفید کردند.


*******

در این شب مخوف، فقط تعداد کمی پاسدار مجروح و دل شکسته، در میان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در میان گردابی از بلا و مصیبت، غوطه می خوردند و فقط راه پرافتخار شهادت باقی مانده بود.
چه شبی بود؛ این شب قدر؛ این شب مقاومت؛ این شب تعیین کننده سرنوشت!
من هیچ امیدی به صبح نداشتم؛ دل به شهادت بسته بودم؛ با زمین و آسمان، وداع کرده بودم و فقط تصمیم داشتم که در آخرین معرکه زندگی، آن چنان ضرب شستی به دشمن نشان دهم که هر وقت اصحاب کفر و نفاق، آن را به یاد بیاورند، بر خود بلرزند.


*******

از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ یکی پاسگاه ژاندارمری در غرب پاوه، زیر نظر شعبانی (شهربانی) و دیگری محل پاسداران در وسط شهر که خود من در آن جا بودم.
به محض آن که خورشید غروب کرد و ظلمت شب بر همه جا سایه افکند، دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره کرده و تا پشت دیوارهای پاسگاه پیش آمدند و از پنجره های پاسگاه، با ژاندارم ها صحبت کردند و به آنها گفتند که ما با شما ژاندارم ها کاری نداریم؛ اسلحه خود را تحویل بدهید و به سلامت بروید؛ ما فقط می خواهیم سر پاسدارها را ببریم.
حدود چهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود که گویی نیروهای وسیع دشمن، در باتلاقی فرو رفته است و هیچ نیرویی قادر نیست که مهاجمین را از قتل و غارت خانه ها باز دارد و به سمت معرکه اصلی نبرد، یعنی خانه پاسداران معطوف کند؛ لذا چند ماشین با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حرکت در آمدند و ندا دادند: هر کس وفاداری خود را به حزب دمکرات اعلام کند، در امن و امان است؛ ما فقط آمده ایم که پاسداران و دکتر چمران را سر ببریم!


*******

صبح 27/5/58 بر بالای دیوار خانه پاسداران بودم و به شهر می نگریستم و گلوله از هر دو طرف، همچنان می بارید؛ یک باره فریاد الله اکبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسیدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمینی اعلامیه ای صادر کرده است؛ اعلامیه ای تاریخی که اساس بزرگ ترین تحولات انقلابی کشور ما به شمار می رود. امام خمینی، فرماندهی قوا را به دست می گیرد و فرمان می دهد که ارتش باید در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برساند و ضد انقلاب را قلع و قمع کند.


******

من اصلاً خبر نداشتم که اخبار هولناک پاوه، به کسی برسد و امام خمینی و ملت، از جریان پاوه با خبرند. فکر می کردم که در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناک، به شهادت می رسیم و تا مدت ها کسی با خبر نمی شود؛ اما بی سیم چی شجاع ژاندارمری، در حالی که اتاقش زیر رگبار گلوله ها فرو می ریخت، خود به زیر میز رفته و درازکش و میکروفن به دست، همه جریانات را به کرمانشاه مخابره می کرد.


*******

در پاوه، پیرمردی 60 ساله به سراغم آمد؛ با ریش سفید و درخواست کرد که او را به صف اول معرکه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسیدم که چه تعلیماتی دیده است که چنین آرزویی دارد؟ با التماس و تضرع می گفت: افتخار شهادت را از من سلب نکنید. جوان دیگری هم به سراغم آمد که تک و تنها، فاصله کرمانشاه - پاوه را طی کرده بود و به هیچ گروه و کمیته ای وابستگی نداشت؛ می گفت که یکه و تنهاست؛ در دنیا، هیچ چیز ندارد؛ حتی اسلحه هم ندارد و تنها چیزی که دارد، یک جان است.
یکی را می دیدید که با یک کامیون هندوانه آمده است. کسی را دیدم که از خوزستان آمده بود و یک وانت شیرینی و شکلات آورده بود و پخش می کرد.


*******

تا آن لحظه که فرمان تاریخی امام صادر شد، ما حالت تدافعی داشتیم؛ اما بعد از فرمان منقلب کننده امام، دیگر جای سکوت و تماشا نبود؛ وقت حرکت و قاطعیت و شجاعت بود.
آن جا بود که یک گروه پنج نفری از پاسداران را به فرماندهی اصغر وصالی و چند نفر از اکراد، با یک آرپی جی مأمور کردم که به بالای بزرگ ترین کوه های مسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند! این جوانان آن چنان عاشق و شیفته شهادت پیش می رفتند که برای خود من غیر قابل تصور بود. از روی لبه کوه، تمام قد، با قد برافراشته می دویدند. دشمن می توانست بایستد و همه آنها را بر خاک بریزد؛ زیرا سنگری محکم، قلعه ای محکم بر بالای کوه داشت؛ ولی فرمان امام، آن چنان تحولی به وجود آورده بود، آن چنان ایمانی در دل جوانان ما ایجاد کرده بود و آن چنان خوف و وحشتی در دل دشمن انداخته بود که دشمن می گریخت و دستان ما به سهولت به سوی آنان حمله می کردند؛ بالاخره این قله بلند را به سادگی و به سهولت به زیر سلطه خویش در آوردند.
سه گروه، هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهیز کردیم و آنها از سه طرف به سمت فرودگاه حمله کردند. به آنها گفته بودم که بعد از تصرف فرودگاه، تا تپه اول پیش بروند و در بالای تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخیر کردند و به تعقیب دشمن پرداختند؛ تپه دوم را نیز به تصرف در آوردند و به تپه سوم رسیدند؛ تپه سوم را نیز تسخیر کردند. همان بیمارستان مخوف را بدون هیچ تلفات و خسارتی، به تصرف خویش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار کرد و شهر را تخلیه نمود.


*******

راستی که شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدی، شب شکست و سقوط بود، با فرمان امام، آن چنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزی مبدل شد.
چه کسی می توانست چنین معجزه ای به وجود آورد که از یک شب هولناک و یک نقطه تاریک، چنین تحول و تحرکی خلق کند که مبدأ جنبش و حرکت و پیشروی به سوی انقلاب راستین اسلامی باشد.
در این چند روز مصیبت، می توانم به جرأت بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم و در برابر سخت ترین فاجعه های منقلب کننده، با این که در درون خود گریه می کردم؛ ولی در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ می نمودم تا لحظه ای که در فرمانداری، به عکس امام برخوردم؛ یک باره سیل اشک ریختن کرد و همه عقده ها و فشارها و ناراحتی ها آرامش یافت و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ، در یک ابرمرد تاریخ، قادر است چنین معجزه ای کند.


*******

پاوه، میعادگاه فداییان راه خدا با طاغوتیان است که به قدرت ایمان و شهادت، بر نیروهای کفر و ظلم و جهل پیروز شده اند.
پاوه، داستان شورانگیزی است که حماسه ها خلق کرده، اسطوره ها از خود به یادگار گذاشته و شهادت ها و فداکاری های بی نظیری را بر قلب خود ضبط کرده است و شاهد جنایت هایی بود که در تاریخ سابقه نداشته است.
پاوه، اسمی لطیف است که در آن خشن ترین قتل عام ها صورت گرفته است.
پاوه با قله های سر به فلک کشیده اش، نمودار همت بلند جانبازان راه حق و اراده سخت و پولادین مبارزان انقلاب اسلامی ایران است.
پاوه که از جویبارها و چشمه سارها و مرغزارها و بوستان هایش، نسیم ملایمی می وزد، بوی خون بی گناهان را پخش می کند و ناله زنجیریان و شیون مادران داغ دیده را منتشر می نماید.

منبع:کردستان، شهید مصطفی چمران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

خاطرات شهید دکتر مصطفی چمران

خاطرات شهید دکتر مصطفی چمران




1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می کند؟
۲) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.
۳) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.
۴) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت. 
۵) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»
۶) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.
۷) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره 
8) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»
۹) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.
۱۰) بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.
۱۱) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم . به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم . درست قبل از انتخابات ، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
۱۲) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی ، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد. » خودش می خندید. می گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم»
۱۳) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.
۱۴) باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان.
۱۵) ماعضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمیناری درباره شیعیان برگزار کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده است. یک چمران هم می شناختیم که می گفتمد انجمن اسلامی مارا راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.
۱۶) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت . همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را می رساندم به کلاس . حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.
۱۷) چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند « کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»
۱۸) اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود . همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند. امام موس می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»
۱۹) بعضی شب ها که کاش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.
۲۰) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
۲۱) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.
۲۲) ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»
۲۳) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش . می گفتند « دکتر مصطفی چشم ماست ، دکتر مصطفی قلب ماست.»
۲۴) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» . گفت « آر ه . » دروغ می گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است.
۲۵) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد.
۲۶) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟
۲۷) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است.
۲۸) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم.
۲۹) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسید انقلاب پیروز شده.
۳۰) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
۳۱) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.
۳۲) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.
۳۳) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت « عزیز ، خدا این هارا زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

چندخاطره ازشهید چمران...

چندخاطره ازشهید چمران...




۱) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

۲) ... دکتر نیست. همه پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید. پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.
۳)-گفتم "دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".گفت "ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."
۴) از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده دیدمش. خوشگله؟"

5)گفتم "دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه ی مارو نداده اند. ستاد رفته زیر سؤال. می گن شما سلاح گم کرده ین..." همان قدر که من عصبانی بودم، او آرام بود. گفت "عزیز جان، دل خور نباش. زمانه ی نابه سامانیه. مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزیز."
۶)برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟" گفت "وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.
۷) ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.یکی می پرسید "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"
گفتم "دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".گفت "ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."
-۸) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان."
۹) وقتی دکتر تیر خورد، همه ی بچه ها آمدند دیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها. دکتر وقتی شنید، خیلی خندید.
۱۰) می گفتند "چمران همیشه توی محاصره است." راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون.
۱۱) مریض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟" گفت "عزیز جان، نفس این بچه ها خوبم می کند."
۱۲) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد." گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."
۱۳) گفت "رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم." گفتم "من چه طور تحمل کنم؟" آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.
۱۴)داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.
۱۵) از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "می خوام برگردم." گفتند "نمی خواد بیایی، همان جا باش." خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت. زد زیر گریه. پرسیدم "چی شده؟" گفت "یتیم شدیم."



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت چهارم روز پنجم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت سوم روز پنجم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت دوم روز پنجم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت اول روز پنجم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

پیام پنجم : استغفار و توبه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

ادعیه و زیارات با صدای میثم مطیعی

ادعیه و زیارات

ادعیه و زیارات با صدای میثم مطیعی


ردیف

توضیحات

  اجرا

حجم
(KB)

زمان
1

قرائت زیارت پرفیض وارث (1394)


35,051 0:37:18
2

صلوات منقول از امام صادق "ع"  عرفه سال 1393


1,988 0:04:39
3 مناجات با خدا: تکلّم با خدا را دوست دارم عرفه سال 1393
5,141 0:12:20
4 دعای عرفه 1393
49,877 2:01:24
5 پناه بردن گنهکار به امام حسین علیه السلام عرفه سال 1393
1,289 0:02:56
6 اهمیت عاقبت به خیری عرفه سال 1393
797 0:01:44
7

حاج میثم مطیعی در صحرای عرفات سال 1389


31,865 1:30:24
8 مناجات التّائبین (مناجات توبه کنندگان)
4,980 0:21:13
9 دعای وداع امام سجاد (ع) با ماه مبارک رمضان
4,640 0:15:49
10 جوشن کبیر
20,502 1:27:27
11 مناجات حضرت امیرالمؤمنین (ع)
8,988 0:38:19
12 مناجات شعبانیه
10,303 0:43:56
13 شب آخر ماه شعبان 1391-میثم مطیعی
8,837 0:37:40
14 توبه حضرت آدم در مسجد کوفه
10,834 0:46:12

برای دانلود کردن ادعیه های فوق، روی آیکون  کلیک راست نموده
و  گزینه ...Save Target As را انتخاب نمایید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

ادعیه و زیارات با صدای استاد حاج مهدی سماواتی

ادعیه و زیارات

ادعیه و زیارات با صدای استاد حاج مهدی سماواتی

 
ردیف

توضیحات

اجرا

حجم
(KB)

زمان
1 مناجات شعبانیه 3,722 0:15:51
2 زیارت وارث 4,483 0:15:17
3 دعای ابو حمزه ثمالی - قسمت اول 10,602 0:36:10
4 دعای ابو حمزه ثمالی - قسمت دوم 9,398 0:32:03
5 دعای ابو حمزه ثمالی - قسمت سوم 9,942 0:33:55
6 دعای ابو حمزه ثمالی - قسمت چهارم 10,515 0:35:42
7 دعای افتتاح 7,634 0:25:53
8 حدیث کساء 6,953 0:23:33
9 مناجات منظومه - قسمت اول 4,547 0:15:21
10 مناجات منظومه - قسمت دوم 5,171 0:17:38
11 دعای مجیر 6,260 0:21:11
12 دعای ندبه - قسمت اول 5,372 0:18:09
13 دعای ندبه - قسمت دوم 5,568 0:17:59
14 دعای توسل - قسمت اول 5,568 0:18:50
15 دعای توسل - قسمت دوم 5,564 0:18:58
16 دعای کمیل 1,386 0:34:36
17 مناجات حضرت امیرالمؤمنین (ع) _قسمت اول 1,280 0:20:44
18 مناجات حضرت امیرالمؤمنین (ع) _قسمت دوم 1,081 0:17:29
19 زیارت امین الله (امیرالمؤمنین) 698 0:07:23
20 زیارت عاشورا (امام حسین (ع) ) 5,977 0:20:13
21 زیارت آل یس (امام زمان (ع) ) 4,159 0:14:01
22 زیارت جامعه کبیره 9,385 0:31:51
23 دعای علقمه 6,357 0:27:09

برای دانلود کردن ادعیه های فوق، روی آیکون  کلیک راست نموده
و  گزینه ...Save Target As را انتخاب نمایید.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خادم الشهدا

بسته ویزه ادعیه و زیارت

ادعیه و زیارات

ادعیه و زیارات با صدای استاد فرهمند آزاد

 
ردیف

توضیحات

اجرا

حجم
(KB)

زمان
1 اَللّهُمَّ عَرّفنی نَفسَک 247 0:01:02
2 آیت الکرسی 522 0:02:13
3 دعای بعد از زیارات امام رضا 4,747 0:20:14
4 دعای نور 377 0:01:36
5 دعای عید غدیر 5,216 0:22:14
6 دعای جوشن صغیر 9,520 0:40:36
7 دعای روز مباهله 4,479 0:19:06
8 مناجات حضرت علی (ع) در مسجد کوفه 3,121 0:13:18
9 دعای سحر 2,706 0:11:32
10 دعای سمات 3,561 0:15:11
11 دعای سریع الاجابه 672 0:02:51
12 اَللّهُمَّ العن صنمی قریش 5,969 0:10:11
13 مناجات با خدا 771 0:03:17
14 دعای ندبه 4,005 0:26:25
15 دعای عظم البلاء 1,263 0:03:34
16 دعای توسل 3,696 0:15:46
17 دعای فرج 627 0:01:46
18 دعای مشلول 3,534 0:20:05
19 اللهم اصلح عبدک و خلیفتک ... 433 0:01:50
20 دعای صباح 872 0:14:05
21 دعای عهد 542 0:08:42
22 استغاثه به امام زمان 2,095 0:05:56
23 زیارت غدیریه 3,257 0:09:15
24 زیارت حضرت رسول اکرم (ص) 415 0:06:38
25 زیارت امین الله (امیرالمؤمنین) 1,845 0:07:51
26 زیارت روز یکشنبه به نام امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) 529 0:02:15
27 زیارت حضرت زهرا (س) 1,725 0:07:20
28 زیارت عاشورا 2,537 0:16:42
29 زیارت امام محمد باقر (ع) 1,012 0:08:12
30 صلوات امام جعفر صادق (ع) 296 0:01:15
31 زیارت امام موسی کاظم (ع) 2,951 0:12:34
32 صلوات امام موسی کاظم (ع) 1,179 0:05:01
33 زیارت امام رضا (ع) 5,553 0:23:41
34 زیارت امام جواد (ع) 1,205 0:05:08
35 زیارت امام هادی (ع) 1,205 0:05:08
36 زیارت امام حسن عسگری (ع) 1,914 0:08:09
37 زیارت روز جمعه به نام امام زمان (عج) 923 0:03:56
38 زیارت آل یس (امام زمان عج) 1,903 0:16:49
39 استغاثه به امام زمان (عج) 2,095 0:05:56
40 صلوات امام زمان (عج) 1,001 0:04:15
41 زیارت مادر امام زمان (عج) 1,873 0:07:59
42 زیارت ائمه بقیع (علیهم السلام) 2,340 0:09:58
43 زیارت ائمه سُر َّ مَن رَائ (سامرا) (علیهم السلام) 1,566 0:06:40
44 زیارت جامعه کبیره 9,979 0:42:34
45 اذن دخول حرم های شریفه 617 0:05:13
46 دعای تربت امام حسین (ع) 1,423 0:03:01

برای دانلود کردن ادعیه های فوق، روی آیکون  کلیک راست نموده
و  گزینه ...Save Target As را انتخاب نمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت چهارم روز چهارم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت سوم روز چهارم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت دوم روز چهارم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت اول روز چهارم ماه مبارک رمضان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

پیام روز چهارم : سپاس از خالق


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت چهارم روز سوم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت سوم روز سوم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت دوم روز سوم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت اول روز سوم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

پیام روز سوم : اندیشه گرایی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

دعای روز سوم ماه مبارک رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت چهارم روز دوم ماه رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت سوم روز دوم ماه رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت دوم روز دوم ماه رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

هدیه آسمانی قسمت اول روز دوم ماه رمضان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا

پیام روزه دوم : قرائت قرآن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الشهدا